♥♥♥♫ملودی عشق♫♥♥♥

عاشقانه

صدا بـــــــزن مرا

مهم نیست به چه نـامی ...

فقط "میــــم" مالکیت را آخرش بگذار ...

می خواهم باور کنم ...

مـــالــِ همیم

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:17 توسط محمد و مریم| |

 

 

 

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند

 

مثل آسمانی که امشب می بارد ...

واینک باران و صدای باریدن

برلبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

وچشمانم را نوازش می دهد

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

آه زمان چگونه بدون تو گذر میکند

آن هنگام که دستانم سرد است

حس محبت دستانت را چون گرمای عشق طلب میکنم

می نشنم به گوشه ای و چشم به در

آری به در چشم دوختم که در گذر زمان

انتظار بودن دوباره تو را به گرمی حس کنم

آری دگر بار نورانی تر از همیشه خواهی آمد

و رخت از دلتنگی و نارامی ها که در نبودت چون عنکوبت محصور کرد مرا

خواهی کند بیا عشق من

 

مــــــــــــــــــــــــــــن منتظرمــــــــــــــــــــــــــ

 

با قـــــــــــلــــــــــــــــــــــــبـــــــــــــی

 

پر از عــــــــــــــــــــــشـــــــــــــــــــــــــق

 

 

نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط محمد و مریم| |

 

پرواز دل

سحرگاهان به نام عشق برخاست                                 ز نام می گسارش،مستی برپاست

ز روی مه نگار یار زیبا                                         چه دلها از درون افتاد از پا

ز شوق دیدن روی چو ماهش                                   زمین هم دل به لرزش داد هر دم

ز هر سو تا ببیند عشق دیرین                                  سرش طاقت نیاورد عشق شیرین

کمی دل دل کنن سویش روان شد                              کمی آهی کشید رویش عیان شد

شبانگاهان به وقت رفتن نور                             دلش پرواز کرد در معبد دور.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:5 توسط محمد و مریم| |

 

قاصدک زیبای من...

امروز چشمان منتظرم پشت پنجره ی عشق آمدنت را به انتظار نشست...

قاصدک مهربان من...

امروز هم همانند دیروز به شوق آمدنت در باغچه احساسم قدم زنان بودنت را آرزو کردم...

قاصدک عزیز من...

امروز هم نیامدی! اما من همچنان روزنه های امید را در قلبم پروش میدهم...

قاصدک بی همتای من...

امروز آهِ دلم را به آسمان هدیه دادم تا بادی آن را به تو برساند...و خدا تو را به من...

قاصدک بهتر از جان من...

من چشم در انتظارم...چشم انتظار آمدنت...چشم انتظار خبری از سوی عشقم...اما...اما!

قاصدک بی مهر من... پس کی میایی؟!

 

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط محمد و مریم| |

ببخش منو...

زیادیه عشقم رو به نگاه درهمت ببخش...!

باور نکردن حسم رو به سکوت لبانت ببخش...!

انبار شدن دوست داشتنم رو پشت گوشای گرفتت ببخش...!

فوران درکم روبه شیرینی طمع عشق ببخش...!

بی خوابی های هرشبم رو به بوی عطر زندگانی ببخش...!

دلتنگی های زود رسم رو به آرامش دل بزرگت ببخش...!

ببخش که زیادی عاشقتم...

 


نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 10:28 توسط محمد و مریم| |


 

 

قلب دلسوخته من...

مگر نمیدانی دنیای غریبی ست!

مگر نمیدانی عشق لیلی با خودش دفن شد!

مگر نمیدانی شیرین ها به ستیز قلب خویش میروند!

قلب شیدای من...

مگر نمیدانی احساس را ارزان فروخته اند!

مگر نمیدانی مجنون روی مقبره لیلی جان داد!

مگر نمیدانی عشق جز مرگ روح نیست!

مگر نمیدانی فرهاد تیشه به دست،دیگر خسته است!

قلب رسوای من...

مگر نمیدانی عشق پر از رسوایی ست!

پر از نگرانی ست!

پر از ویرانی ست!

پس به خودت بیا...به خودت بیا...

ای قلب لعنتی من...

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت 10:49 توسط محمد و مریم| |

دیگر جسم مان همانند مردگان شده...

دیگر در جسم بی جانمان قلبی نیست که نشانی از تپیدن بدهد...

دیگر احساسی در جانمان نیست که نشانی از زندگی بدهد...

دیگر روحی در کالبدمان نیست که نشانی از بودن بدهد...

دیگر نسیتیم...دیگر همانند انسان نیستیم...

وقتی که عشق رنگ معامله بگیرد!!!

وقتی که دوست داشتن با زیرکی همراه شود!!!

وقتی که احساس جایش را به نفرت بدهد!!!

وقتی که مروت در کوچه پس کوچه های فراموشی گم شود!!!

وقتی که مردانگی را فقط به جنس مرد نسبت دهیم و دیگر دیده نشود!!!

وقتی که شبانه روزمان را با تاریک شدن و روشن شدن هوا سپری کنیم و دلخوشیمان فقط به فردا باشد!!!

فردایی که هیچ گاه امیدی به رسیدنش نیست...

وقتی انسان به خاکسپاری انسانیت برود...

ما دیگر مردگان متحرکیم...

 

نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:54 توسط محمد و مریم| |


Power By: LoxBlog.Com